فرضیه موازنه کلینرژیک- آدرنرژیک در اختلالهای عاطفی پیشنهاد میکند که ممکن است یک حالت عاطفی مفروض مبین این امر باشد که میان فعالیت کلینرژیک انتقال دهنده عصبی در نقاطی از مغز که عواطف را تنظیم میکنند تعادلی برقرار است. در این فرضیه، افسردگی را به عنوان یک بیماری که معلول غلبه کلینرژیک است تلقی میکنند (کالات،۱۳۸۸).
مشکل این نیست که در اختلالات عاطفی برخی تغییرات زیست شیمیایی در دستگاه عصبی صورت میگیرد. مسألهای که هنوز حل نشده این است که آیا این تغییرات بیولوژیکی، علت یا معلول تغییرات روانشناختی هستند؟ به نظر میرسد که آمادگی برای دچار شدن به اختلالات عاطفی به ویژه اختلالات شیدایی- افسردگی دوقطبی جنبه ارثی داشته باشد. اگر یکی از دوقلوها یک تخمکی به عنوان شیدا- افسرده تشخیص داده شود ۷۲% احتمال دارد که دیگری نیز دچار همین اختلال شود. نقش خاصی که عوامل ارثی در اختلالات عاطفی دارند، هنوز چندان روشن نست، با این حال به نظر میرسد که نوعی نابهنجاری زیست شیمیایی در این مورد در کار باشد (کالات،۱۳۸۸).
۲-۲-۴-۲٫ نظریه های روانکاوی افسردگی
در نظریه های روانکاوی، افسردگی به عنوان واکنشی در مقابل فقدان تعریف شده است. صرف نظر از نوع فقدان شخص افسرده واکنش شدیدی در برابر آن نشان میدهد، چون موقعیت کنونی تمام ترسها و احساساتی را که با فقدان خاصی در دوران کودکی مانند محبت والدین همراه بودهاند احیا میکند. وقتی که به دلایلی نیاز شخص به محبت و مواظبت در دوران کودکی ارضا نشده باشد از دست دادن چیزی در دوران بعدی زندگی سبب میشود که شخص به حالت درماندگی و افسردگی واپسروی کند (سادوک و سادوک،۱۳۹۱).
یکی از فرضهای اساسی در نظریه های روانکاوی این است که افراد مبتلا به افسردگی یاد گرفتهاند که احساسات افسرده خود را واپس بزنند، چون میترسند کسانی را که به حمایتشان نیاز دارند از دست بدهند. در نظریه های روانکاوی گفته میشود که در یک شخص افسرده، پایین بودن عزت نفس و احساس بیارزش ناشی از نیازی است شبیه نیازی که کودکان به تأیید والدین دارند. عزت نفس یک کودک خردسال، وابسته به تأیید و محبت والدین است اما عزت نفس آدمی که مستعد افسردگی است بیشتر وابسته به منابع بیرونی است، یعنی تأیید و حمایت دیگران و مواقعی که شخص از این حمایت محروم میماند دچار حالت افسردگی میگردد (هلر،۱۳۸۹).
روان تحلیل گری، نخستین پیشنهاد دهنده یک الگوی نظری برای درک اختلالات عاطفی بوده است، آنچه در این رشته برای نخستین بار تدارک گردیده از کارهای علمی آبراهام، فروید و رادور سرچشمه میگیرد . سپس کارهای دیگر مانند بررسیهای کلاین، یاکوپسن، بیبرینگ، کوهن و غیره در تغییر این تصویر ابتدائی به درجات مختلف سهیم بوده اند (دادستان،۱۳۹۰).
۲-۲-۴-۳٫ نظریه های یادگیری افسردگی
نظریه پردازان یادگیری اعتقاد دارند که اختلالات روانی به طور کلی نتیجه آموختن پاسخهای ناکافی برای روبرو شدن با مسائل زندگی یا نیاموختن پاسخ های لازم برای حل مشکلات زندگی میباشد. برای تعداد زیادی از این نظریه پردازان علت اصلی بیماری افسردگی در افراد افسرده کاسته شدن تقویت و فعالیت فرداست. فرستر (۱۹۷۴؛ نقل از دادستان،۱۳۹۰) نشان داده است که تقلیل نسبی تقویت کننده های مثبت، عامل افسردگی است، خواه منظور ناپدید شدن تقویت کننده باشد و خواه آنکه تقویت کننده های منفی به فراوانی سطح بالایی نیل کنند.
۲-۲-۴-۴٫ نظریه های شناختی افسردگی
رویکرد شناختی بر دیدگاه افراد درباره خود و جهان اطراف خود تأکید دارد نه بر اعمال افراد. بر طبق یکی از نظریه های شناختی، در افراد مستعد افسردگی این نگرش کلی پرورش یافته که خودشان را از یک دیدگاه منفی و انتقاد آمیز بنگرند (بک و رایت،۱۳۸۰). آنان بیشتر در شکست هستند تا موفقیت، در ارزیابی کارهای خود معمولا شکستها را بزرگتر و موفقیتهای خود را ناچیز به حساب می آورند . اینگونه افراد ضمنا هر وقت در کارشان به مشکلی بر می خورند بیشتر خود را مقصر می دانند تا شرایط و موقعیتها را (دادستان،۱۳۹۰).
به نظر بک، طرز استدلال و تفکر افراد تعیین کننده حالات عاطفی آن ها است و نه بر عکس آن، چنانچه فروید معتقد بود . بک میگوید فرد افسرده محکوم به طرز تفکر غیر منطقی و قضاوت نا صحیح درباره خود میباشد. او به این نتیجه رسید که طرز فکر و قضاوت افراد افسرده راجع به خودداری خصوصیات زیر است و لاجرم آن ها را بورطه افسردگی می کشاند یکی این که فرد افسرده از یک موضوع کوچک نتیجه میگیرد که او بدبخت و بی ارزش است مانند وقتی که اتومبیل او خراب شود آن را یک مصیبت بزرگ به شمار می آورد . دوم این که اتفاقات نامربوط را به خود نسبت میدهد . مثلا اگر هوا ابری است و او نمی تواند به گردش برود دلیل بدشانسی خود می پندارد . سوم اینکه اگر اشتباهی در یک موضوع از او سر زند آن را تعمیم میدهد، با تمام وجود خود را بی کفایت و نالایق می پندارد . چهارم اینکه افراد افسرده تمایل به بزرگ کردن عیوب و کوچک شمردن محاسن خود دارند . در واقع در درک بدیهای خود غلو نموده و خوبیها و امتیازات خود را درک نمی کند (اتکینسون و هیلگارد، ۱۳۸۸).
۲-۲-۵٫ شکلگیری افسردگی در کودکان
نشانهشناسی افسردگی در دوران کودکی متغیر است. این تغییرپذیری از یک سو به عوامل تحول وابسته است و از سوی دیگر بر ناهمگراییهای گسترده دیدگاههای متخصصان. اولین فردی که به صورت تخصصی به ارائه نظریه پیرامون افسردگی کودکان پرداخت، اشپیتز (۱۹۴۶) بود. کشف افسردگی اتکایی در نوزاد توسط اشپیتز (۱۹۴۶) از دو زاویه، یکی از برهههای مهم تاریخ روانپزشکی و روانشناسی مرضی محسوب میشود. این مفهوم همراه با توصیف مفهوم درخودماندگی زودرس (کانر،۱۹۴۳) از سویی به استحکام مبانی روانپزشکی کودک که تا آن زمان بسیار سست و شکننده بود منتهی شد و قلمرو مشاهدات بالینی و درمانگریهای خاص و گستردهای را در برابر آن گشود و از سوی دیگر، بر اساس برانگیختن پرسشهایی مانند چگونگی روابط مفهوم افسردگی اتکایی با حالات افسردگی که بعدها و به خصوص در خلال بزرگسالی متجلی میشوند، به منزله یکی از مفاهیم بنیادی آسیبشناسی روانی به معنای اعم قلمداد گشت و از این زاویه میتوان گفت که بین ماههای نخستین زندگی و جریان بعدی آن پیوندی را به وجود آورد (دادستان،۱۳۹۰).