طبق نظریه ی دلبستگی، سبک های دلبستگی در طول زمان در نمونه های جمعیت عمومی نسبتاً ثابت هستند (کراول و تری بوکس، ۱۹۹۵؛ به نقل از غفوری،۱۳۸۵). بالبی اعتقاد داشت تجسم های ذهنی یا مدل های درون کاوی که کودک در روابط خود دارا میباشد، ناشی از تجربه های مراقبتی او هستند. کودکان بر اثر تجربه مکرر تعامل با موضوع دلبستگی، باورها و انتظاراتی را درباره مراقبین خود از نظر دسترسی و پاسخ گویی شکل میدهند. این باورها و انتظارات سبب می شود کودکان گرایش به تجربه ی روابطی داشته باشند که با آن انتظارات همسان هستند و دیگران را به شیوه ای درک کنند که با آن اعتقادات همبسته باشد. به عبارت دیگر، چنین باورهایی پاسخ های شناختی، رفتاری و هیجانی آنان را در تعامل های اجتماعی آینده هدایت خواهد نمود. بنابرین روابط ایمن یا نا ایمن در بزرگسالی میتواند بازتاب تجربه های دلبستگی در اوایل کودکی باشد ( فریلی، ۲۰۰۲ ).
هر چند این عقیده که تجربه های دلبستگی اولیه میتواند بر سبک دلبستگی فرد در بزرگسالی تاثیر داشته باشد بحثی نیست. فرضیه های مربوط به منبع و میزان هم پوشی این نوع دلبستگی بحث انگیز میباشد. ضریب همبستگی ثبات دلبستگی فرد به والدینش را در حدود ۲۵/۰ تا ۳۹/۰بود ( فریلی، ۲۰۰۲).از مجموع مطالب مذکور چنین بر میآید که الگوهای دلبستگی بزرگسالان ریشه در روابط دلبستگی کودکی دارند. هر چند مکانیسم های اجتماعی و شناختی متکی بر نظریه های دلبستگی، دلالت بر نقش ثبات در سبک دلبستگی دارند (فریلی، ۲۰۰۲).
اما به تاثیر عواملی که منجر به تغییر الگوی دلبستگی میشوند نیز باید اندیشید. در برخی از مواقع تغییر در مدل های درون کاوی ناشی از وقوع رویدادهای مهم و چشمگیری است که در محیط اجتماعی شخص به وقوع می پیوندد که با انتظارات وی منطبق نیستند. برای مثال قرار گرفتن در یک رابطه با ثبات و ارضاء کننده[۱۲۷] ممکن است منجر به تغییر در مدل های درون کاوی کسانی شود که بازخوردی بدبینانه درباره احتمال وجود چنین روابطی دراند. درصد بالای افرادی که دارای ازدواج های باثبات هستند، دلیلی بر این مدعا است. همچنین یک شخص ایمن که در یک رابطه منفی خاص درگیر شده است، ممکن است در نتیجه این تجربه، نا ایمن شود، البته اثر این گونه تجارب منفی به طول مدت آن ها و نیز این که این تجارب از نظر هیجانی تا چه حد مهم و تاثیر گذار بوده اند، مربوط می شود. این نظر که تجارب ارتباطی و سایر رویدادهای مهم زندگی، ممکن است سازمان دلبستگی و مدل های درون کاوی را تغییر دهند، ناقض نظریه دلبستگی نیست، برای مثال در یک تحقیق در مورد زوج های جوانی که دارای روابطی ارضاء کننده با همسرانشان بودند، این روابط مثبت موجب افزایش ایمنی در آن ها شده بود (فینی، ۱۹۹۹؛ به نقل از غفوری، ۱۳۸۵).
بخش چهارم: گستره نظری مربوط به باورهای ارتباطی غیرمنطقی و انواع آن ها:
باورهای غیرمنطقی مؤثر در اختلالات زناشویی
به نظر الیس باورهای غیرمنطقی که میتوانند به اختلال در روابط زناشویی منجر شوند عبارتند از(الیس و دیگران،۱۹۸۹؛ به نقل از شریفی، ۱۳۹۰):
حکم کنندگی: اساسیترین نوع باورهای غیرمنطقی که در روابط وجود دارند، برخاسته از فلسفه «لزوم» در مقابل «تمایل» است. انسانها به راحتی و خیلی عادی به عوض آن که به داشتن ویژگیهایی در روابط خود، اظهار تمایل کنند، به غلط وجود آن ویژگی ها را در خود، دیگران و محیط الزامی میدانند. برای مثال هرگاه فردی با قاطعیت، رفتار یا ویژگیهای خاصی را از همسرش انتظار داشته باشد، در صورتی که آن ها برآورده نشود، به طور اجتنابناپذیری دچار احساسات منفی از قبیل خشم، شکست و خودخوری خواهد شد؛ و یا اگر چنین حکم کنید که همسرتان پیوسته باید از شما حمایت کند و شما را تأیید نماید (با توجه به اینکه هیچ فردی کامل نیست)، احتمالاً همواره با عدم تأیید و حمایت از طرف همسر، شدیداًً دچار خشم میشوید. باورهای غیرمنطقی به وضوح در کلمات «باید» یا «بایستی» که فرد غیرمنطقی درباره روابط به طور کلی و رابطه با همسر به طور اختصاصی، در ذهن دارد، دیده میشود. عباراتی از قبیل: «زوجها بایستی کاملاً از یکدیگر حمایت کنند!»، «همسران همیشه باید دیگری را بر خود مقدم بدارند!». انتظارات و خواستههایی که افراد در روابط با یکدیگر جستجو میکنند ممکن است تحکمآمیز یا ترجیحی باشند و هر یک از تحکمها و ترجیحات میتوانند قوی یا ضعیف باشند. در ازدواجهای ناموفق زن و شوهر به جای اینکه نسبت به ماهیت ازدواج و رفتار همسر، اظهار تمایل کنند، بیشتر به گونهای تحکمآمیز متوقع اند. لذا تمایلات و خواستههای غیرواقعی حکم کننده، باقی میماند در حالی که در تمایلات غیرواقعی غیر حکمکننده احتمال تغییر وجود دارد، زیرا ادراک و استنباط فرد از واقعیت، تحت تأثیر باورها و طرز تلقیهای حکم کننده قرار میگیرد. بر اساس نظریه عقلانی ـ عاطفی رویدادهای محرک با عبور از غربال باورها است که معنی مییابند. رویدادهای محرک میتواند محیطی و یا ساخته خود فرد باشد.
-
- نیازمندی: مردم اغلب این باور را با خود دارند که یک زندگی شاد و توأم با احساس ارزشمندی در صورتی حاصل میشود که امور و رویدادها به دلخواه فرد باشد. این باور غیرمنطقی که در روابط زناشویی تأثیر فراوانی دارد، عبارت از همان باور غیرمنطقی «وابستگی به دیگران» است. چنین افرادی در خود احساس شدیدی برای جلب محبت افرادی خاص و یا حتی اکثر افراد، خلق میکنند و در صورت مواجه شدن با کم محبتی دیگران، به شدت دچار پریشانی میشوند. این افراد برای این که از دیگران محبت کاملی (بیشتر از معمول) دریافت کنند همیشه در اضطراب بسر میبرند و هرگاه دریابند که این محبت «ضروری» به طور کامل تأمین نشده است، افسرده و گوشهگیر خواهند شد. نیازمندی غیرمنطقی در روابط، به حسادت و تملکگرایی افراطی منجر خواهد شد و جلب محبت و احترام دیگران برای چنین افرادی از لحاظ اهمیت هم عرض اهمیت اکسیژن و آب میگردد(الیس و دیگران، ۱۹۸۹؛ به نقل از شریفی، ۱۳۹۰).
-
- ناشکیبایی[۱۲۸]: برخی افراد با خود، این باور غیرمنطقی را دارند که قادر به تحمل مشکلاتی که در روابط آن ها با دیگران پیش میآید نیستند. ریشه این باور غیرمنطقی این است که احساسات نامطلوب و ناخوشایند واقعاً غیرقابل تحمل هستند و نبایستی از وجود این احساسات رنج برد. هرگاه فردی در طول زندگی خود لطمهای دیده باشد، با نگرانی در مورد احتمال بروز مجدد آن، به خود میقبولاند که توانایی ندارد مجدداً آن چنان وضعیتی را تحمل کند و هرگاه تصور کند که آن مسئله ممکن است تکرار شود، به هراس میافتد و به دنبال آن به فردی مضطرب و گوش به زنگ (مراقب افراطی) تبدیل میشود. بر اساس نظریه عقلانی ـ عاطفی هرگاه بین زن و شوهر مشکل و اصطکاکی پیش آید و آنان بر این باور خود ادامه داشته باشند که نباید رنجشی بین آن ها رخ دهد «اضطراب عدم آسایش»[۱۲۹]به شدت بروز خواهد کرد. برای مثال هر یک از آن ها ممکن است با خود بگوید: «این مسئله آنقدر زشت است که من به هیچ وجه قادر به تحمل آن نیستم و برای تحمل آن باید توانایی بیشتری داشته باشم!» (الیس،۱۹۸۰؛ به نقل از شریفی، ۱۳۹۰)